به نام خدای خوبی ها

 

سرشار خیال

پنجره از نگاه

*************

اندک زمانی بود

که آمدی

و من

ز خود به در شدم

و تو بر جای من ماندی

آنک در من بهار شدی

همه جا رستندی

پیچیدی

بوی شدیی

مشام جان آکندی

**************

پرواز خدا را از نزدیک دیدم

از جنس آگاهی

که پر گشود و آمد

و آنگاه شد

و آگاهی بود که خدا شد

و خدا بود که من شدم

و من از جنس خدا شدم

پوست انداخت هر چه بود

آنگاه که اشارت شد

همه آگاه شدند

و چنین بود، همگان خدا شدند

 

فرشید خیرآبادی

 ****************

و خدا به وقت دلتنگی

پاییز و انار و باران را برای هم آفرید

 

مژده لواسانی

 

 

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم 

به نام خدای خوبی ها

 

 

 

بی طاقتم از این خانه به تنگ آمده جانم

این شهر نفس گیر بریده ست امانم

 

از کوچه و بازار گریزانم و بیزار

ای عشق به آغوش عزیزش برسانم

 

بگذار که بر شانه اش آرام بگیرم

عمری ست که دلتنگ ترین ابر جهانم

 

بگذار که بمیرم به هواداری چشمش

بگذار که با شوق لبش زنده بمانم

 

یادش زده آتش به تمام کلماتم

نامش شده خوابم شده آبم شده نانم

 

******************************

 

یک عمر به دنبال تو بودم من و امروز

ای لحظه خوشبخت برایت نگرانم

 

 

فاطمه سالاروند

 

 
 
و من می نویسم تا یادم نرود چقدر با تو خوشبختم
  
 

 

به نام خدای خوبی ها

 

عمری بود ز هجر تو آزار می کشم

با دست بسته از کف پا خار می کشم

 

تازه رسیده ام به تو ای شعله غیور

دیر آمدم که آه شرربار می کشم

 

من قهر کردم از همه تا یار من شوی

من منت نگاه تو صدبار می کشم

 

طوری درست کن که بدهکار تو شوم

وآندم ببین که ناز طلبکار می کشم

 

با آنکه مال خویش زکف داده نرم باش

من با تلنگری همه جا جار می کشم

 

هرشب مرا به گریه بینداز و شاد باش

وآنگه بگو ز بنده خود کار می کشم

 

ای باوفا نگاه تو آرامش من است

زین رو بود که دست ز اغیار می کشم

 

من از گلایه قرب تو را می کنم طلب

ورنه کجا تو را سر بازار می کشم

 

حتی سحر ز آتش من ناله می کند

از خجلتی که در دم افطار می کشم

 

تبدیل کن به اول فصل بهار من

این برگ را که بر سر دیوار می کشم

 

"مردان به آب تیغ شهادت وضو کنند"

من منتی ز ابروی دلدار می کشم

 

محمد سهرابی

به نام خدای خوبی ها

 

آهسته می شُوید یگانه همسرش را

با آب زمزم آیه های کوثرش را



آهسته می شوید غریب شهر یثرب

پشت و پناه و تکیه گاه و یاورش را



تنها کنار نیمه های پیکر خود

می شوید امشب نیمه های دیگرش را



آهسته می شوید مبادا خون بیاید

آن یادگاریهای دیوار و درش را



پی می برد آن دستهای مهربانش

بی گوشواره بودن نیلوفرش را



می گرید اما باز مخفی می نماید

با آستینی بغضهای حنجرش را



در خانه ی او پهلوی زهرا ورم کرد

حق دارد او بالا نمی گیرد سرش را



با گریه های دخترانه زینب آمد

بوسد کبودی های روی مادرش را



بر شانه های آفتابی اش گرفته

مهتاب هجده ساله ییغمبرش را



دور از نگاه آسمانها دفن می کرد

در سرزمین های سؤالی همسرش را

 

 

 به نام خدای خوبی ها

 

دلم را به جایی ببر بی کرانه       که در سینه تنگ است جای دل من

 

 

می روم ساعتی بیاسایم

پشت دیوار خستگی هایم

 

باغی آنجاست سبزه در سبزه

برکه در برکه رنگ رویایم

 

می توانم در غریبش را

با سر انگشت اشک بگشایم

 

آه ، آنجا دوباره خواهد رست

غزل از ساخه های نجوایم

 

خوشه خوشه ستاره خواهد ریخت

آسمان ، عاشقانه در پایم

 

روی این برکه ها تماشایی ست

طرحی از سرنوشت فردایم :

 

پابرهنه دویدنم چون اشک

روی سیمای آرزوهایم

 

 

 

 

به حل مساله بگذار استخاره کنم

که زخم دلم را چگونه چاره کنم

 

دلم دوباره گرفته ست ، می روم شاید

برای چاره اش اندیشه ای دوباره کنم

 

کجاست خنجر فریاد بی امان ،  یاران

که باز حنجره ام را هزار پاره کنم

 

تو نام دیگر عشقی ، به نام دیگر عشق

که یاد دیگری از تو ، به استعاره کنم

 

به یاد وسعت غم های آسمانی تو

به گریه دامن شب را پراز ستاره کنم

 

کجاست خنجر فریاد ، پشت حنجره ام

به کار خیر چه حاجت که استخاره کنم؟

 

فاطمه راکعی

به نام خدای خوبی ها

 

 

 

نسیمی آشنا از سوی گیسوی تو می آید
نفس هایم گواهی می دهد بوی تو می آید


شکوه تو زمین را با قیامت آشنا کرده
و رقص باد با گیسوی تو محشر به پا کرده

زمین را غرق در خون خدا کردی خبر داری؟
تو اسرار خدا را بر ملا کردی خبر داری

جهان را زیر و رو کرده است گیسوی پریشانت
از این عالم چه می خواهی همه عالم به قربانت

مرا از فیض رستاخیز چشمانت مکن محروم
جهان را جان بده،  پلکی بزن، یا حی یا قیوم

خبر دارم که سر از دیر نصرانی در آوردی
و عیسی را به آیین مسلمانی در آوردی

خبر دارم چه راهی را بر اوج نیزه طی کردی
از آن وقتی که اسب شوق را مردانه هی کردی

تو می رفتی و می دیدم که چشمم تیره شد کم کم
به صحرایی سراسر از تو خالی خیره شد کم کم

تو را تا لحظه ی آخر نگاه من صدا می زد
چراغی شعله شعله زیر باران دست و پا می زد


بخوان! آهسته از این جا به بعد ماجرا با من
خیالت جمع ای دریای غیرت خیمه ها با من

تمام راه بر پا داشتم بزم عزا در خود
ولی از پا نیفتادم ، شکستم بی صدا در خود

شکستم بی صدا در خود که باید بی تو برگردم
قدم خم شد ولیکن خم به ابرویم نیاوردم

نسیمی آشنا از سوی گیسوی تو می آید
نفس هایم گواهی می دهد بوی تو می آید

 

سیدحمیدرضا برقعی


به نام خدای خوبی ها

 


من در امنیت اسم او
به آرامش آسمان رسیده ام



در غیاب تو سال هاست

هر کجا کلمات به یاری ام نمی آیند

نام تو را بسم الطلوع ترانه می کنم

تکرار نام تو

یعنی هزار زبان تازه برای تکلم نی

 

در غیاب تو سال هاست

هر کجا به دلیلی زانو بریده ام

آغوش آماده تو را دیده ام

که به نیت نجات من

از گهواره هفت دریا گذشته ای

 

در غیاب تو سال هاست

هر کجای این جهان خسته که به بن بست رسیده ام

دست های شفا بخش تو را به یاد آورده ام

که شادمانی از شمال و اردی بهشت از جنوب

 برایم آورده ای

 

هنوز هم

هرکجا ظلمت از وحشت وازه زاده می شود

کافیست رخسار آرام تو را به یاد آورم

راه... روشن خواهد شد

آرامش به خانه باز خواهد گشت

و کلمات به یاری ام می آیند

تا با هزار زبان از نی و از نوشتن

با من گفتگو کنند


 

******


راهی نمانده است

تا تسلیم تمام

تا در هم شکستن دریا

تا بریدن باران

تا انکار زیباترین رویاها

راهی نمانده است.

اما درست در آخرین دقیقه بی باور

تنها به اعتماد اسم تو

من از نو زاده می شوم

 

و زاده میشوم

تا به یاد آورم

هنوز هم می توان با تکیه به ایمان آینه

از خواب خشت گذشت

و به اردیبهشت رسید

هنوز هم می توان به اسم صبح

از گور خویش

به خواب ستاره رسید



سید علی صالحی

به نام خدای خوبی ها

  

 

سلام برج کبوتر نشان نورانی

دلم گرفته دوباره ، دلم .... تو می دانی

 

دلم گرفته که باز عاشقانه بنویسم

از انجماد غریب ترانه بنویسم

 

دلم گرفته که فریاد بی صدا باشم

دوباره زائر دلتنگی رضا (ع) باشم

 

دوباره گریه کنم روی شانه های کسی ...

دلم گرفته دوباره ؛ دلم برای کسی ...

 

سلام شمس ولایت ، سلام حضرت عشق

سلام اوج بلندای پاک غربت عشق

  

دلم گرفته ، دلم سرپناه می خواهد

شب همیشگی ام حس ماه می خواهد

  

دلم گرفته ، دعا کن ستاره برگردد

دوازده غزل ،  امشب دوباره برگردد

 

 مریم حقیقت

 

 

 

دلگویه های استاد پناهیان

به نام خدای خوبی ها

 

 

 

*دست  دردست افسوسم ، ای کاش

پا به پای دلم رفته بودم

 

کاش حرف دلم را که می گفت

خیز و با من بیا ، می شنودم

 

کاش یک پنجره رو به خورشید

از حصار تنم می گشودم

 

یک دریچه به ابعاد یک زخم

می زدم در بنای وجودم

 

کاش مانند آن تک ستاره

در دل آسمان می غنودم

 

کاش با حلقی از عشق خونین

شعر پرواز را می سرودم

 

کاش می رفتم آنجا که دل رفت

کاش ای کاش ، اینجا نبودم

 

- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

آدمی هرچه روح می گیرد و هرچه از آنکه ( هست ) فاصله می یابد...

از آن که (باید باشد ) نیز دورتر می شود...

و این است که هرکه  متعالی تر است

از وحشت ابتذال ، هراسناک تر است

و از بودن خویش ناخشنودتر

 

دکتر علی شریعتی

 

- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -  - - - - - - - - - -  - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

 *چقدر تازه ام امشب ، چقدر تازه ، خدایا

تمام شعرم و شورم ، نمی پسندی ام آیا؟

 

وضوی تازگی ام را ز جوی اشک گرفتم

و در نسیم تکاندم غبار کهنگی ام را

 

ولی خوش است دل من ، به دل شکستگی من

شکست کاسه ی مجنون هم از عنایت لیلا !

 

* : فاطمه راکعی